loading...
reyhanahaa
نازبوی بازدید : 5 پنجشنبه 28 آذر 1392 نظرات (1)

دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و برمي گشت، با اينكه آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود. دختربچه طبق معمولِ هميشه، پياده به سوي مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد،‌ هوا رو به وخامت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت. مادر كودك نگران شده بود که مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد و يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود.

با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد، او مي ايستاد، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.

زماني كه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد:

"چه كار مي كني؟ چرا همين طور بين راه مي ايستي؟"

دخترك پاسخ داد:

"من سعي مي كنم صورتم قشنگ به نظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي­گيرد."

نازبوی بازدید : 5 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (0)

وقتی باجوانان هستم ودرمحیط جوانان قرار دارم احساس من مثل احساس کسی است که در هوای صبحگاه تنفس می کند احساس تازگی وطراوت می کنم.آن چیزی هم که در ملاقات باجوانان اول بار به ذهن من می رسد وبارها به آن فکر کرده ام .که آیا خودشان می دانندکه چه ستاره ای در جبینشان می درخشد؟

من این ستاره را می بینم اما آیا خودشان هم می دانند؟

ستاره ی جوانی ستاره ی بسیار درخشان وخوش طالعی است.اگرجوانان این گوهر قیمتی وبی نظیررا دروجود خوئشان حس کنند فکر می کنم که انشاا... از آن خوب استفاده خواهند کرد.

اول استفاده ای که هر انسانی باید از روح شور وعشق وصفا ومعنویت ونورانیت ببرد این است که خود را نفس خودرا اندرون خودرا معنا وحقیقت خود  را تعالی بخشد.

مقام معظم رهبری

نازبوی بازدید : 7 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)
           حجاب مایه تشخص و آزادگی زن است برخلاف تبلیغات ابلهانه وظاهربینانه ی مادیگرایان ،مایه ی اسارت انسان نیست.حجاب ،وفار زن است ،متانت است،ارزش گذاری زن است ،سنگین شدن کفه آبرو واحترام اوست این را باید خیلی قدر دانست واز اسلام باید به خاطر مسئله ی حجاب تشکر کرد.
نازبوی بازدید : 8 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

            شبی بیدارم کرد وگفت:نمی خواهی نماز بخوانی؟وقتی دیدم در آن سرمای زمستان زبیدات که سنگ هم می ترکد،یک فاصله ی طولانی را رفته وبا آب تانکر یخ زده وضو گرفته ومی خواهد نماز شب بخواند خجالت می کشیدم بلند نشوم می گفتم:چرا همین الان بلند می شوم اما هنوز قدمی از من دور نشده بودکه در خواب غفلت می افتادم وصبح بیدار می شدم.

          شهیدعلی شفیعی برای هرکس روشی داشت.زور نمی گفت،اما تلاش می کرد لذت عمل را بچشاند،بعددیگرکاری به کارت نداشت.چندین شب کار علی آقاهمین بود.وضوگرفته می آمدبیدارم می کرد،امادریغ که چند ثانیه بعد"،در بستر خواب می افتادم باااین احوال علی آقا کسی نبود،که به این راحتی برنامه ریزی اش را قطع کند.

شبی به هر سختی که بود بلند شدم،وقتی آب سرد،خواب را از سرم پراند،تازه متوجه شدمچه لذتی دارد.در این شب های خلوت باخدای خودت تنهاباشی وحرف بزنی!همانجا به زمین نشستم ودستانم را به آسمان بلند کردم لذت اولین نماز شب نان در روحم اثر کرد که هنوز فراموش نکرده ام.

نازبوی بازدید : 4 پنجشنبه 16 آبان 1392 نظرات (0)

روزهارابایادت شب می کنم وهرشب منتظرت هستم درتاریکی شب های ظلمانی.منتظرشنیدن صدای گام هایت درپس کوچه های انتظار.

آری من منتظراوهستم که خودنیزمنتظراست.شیعیان ،این مظلومان همیشه تاریخ، انتظار آمدن لحظه هایی را می کشند،انتظار آن لحظه که عطروبوی خوش محمدی(ص)سراسر جهان را یک یک باردیگر معطر کند
،انتظار آن لحظه ای که خاطره ی مظلومیت زهرا(س)وعلی(ع)وفرزندانشان رادر خود نهفته دارد.انتظار لحظه ای که در آن طنین
*این طالب بدم المقتول بکربلا*زمین وآسمان رافرا گیرد

در آن لحظه گل نرگس وامیدشیعیان از راه می آید.از سفری دور،به دوری قرن های طولانی،کوله بارسفر انتظار را زمین نهاده واز درون آم سبزی وطراوت وعدل

وعدالت راکه ارمغان سفربرای منتظران چشم به راه بیرون می آورد.می دانم خود او نیز منتظر آن لحظه است.

ای مولا!سر انگشتان شفا بخش تو،سبزینه سراسردنیاست.هرگاه نیم نگاهی به سوی ماروا کنی،روان مادر گلزارطلوع وتجلی،ازهمه پژمردگی هارها میابد

همه شب منتظرت هستم،تااگرشبی گذرت به کوچه دلمان افتادواز روی کرم گوشه چشمی به کوچه دل ما کردی وآن را از نور خود منور ساختی در خواب غفلت فرو نرفته باشد.

من تنها به جمعه می اندیشم ای کاش هرروز جمعه بود وجمعه ای معطر نزدیک جمعه موعود،جمعه ای به عطر خوش محمدی(ص)جمعه ای سرخ وحسینی

(ع)جمعه ای سفید به پاکی دل منتظران عاشق وجمعه ای سبز به سبزی جمعه ظهور

اللهم عجل لولیک الفرج

نازبوی بازدید : 5 پنجشنبه 16 آبان 1392 نظرات (0)

ماهی با شتاب به کنار ساحل می آید و کرمی معلق را می بیند و با چه ولعی آن را به دهان می گیرد ، اینجاست که شصت صیاد خبر دار شده و آن را بالا می کشد و همین که ماهی بالا آمد، تازه میفهمد که چه داده و چه گرفته ! دریایی به جای کرم مرده ای ، که تازه آن را هم نتوانست فرو برد. داستان کربلا داستان ماهی و دریاست. لشگریان یزید دریایی به عظمت و بزرگی  سیدالشهدا(ع) را از دست دادند ، آن هم برای رسیدن به چیزهای ناچیزی که به آن هم دست نیافتند. و این نشان می دهد که جهالت و نادانی با آدمی چه که می کند! یکی از درس های بزرگ عاشورا و محرم این است که نشان می دهد و به نمایش می گذارد که نادانی چه عوارض و پیامد های سنگین و ننگینی در پی دارد. از اين رو در فلسفه قیام سیدالشهدا (ع) آمده است که: یستنقذ العباد من الجهاله  تمام تلاش سیدالشهدا(ع) این بود که بندگان خدا از نادانی نجات پیداکنند

نازبوی بازدید : 11 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

سیزدهم آبا تورا خوب می شناسم تاریخ میهنم در این روز تلاطمی خدایی دارد.روزی که دانش آموزان وطنم صف به صف بااراده ی آهنین نمازعشق را به جماعت اقتدا کردند.

سیزدهم آبان دیدی که ایرانیان از پای ننشستند وبارهبر خودتاپای جان عهد جانانه بستندواکنون توای جهان باز می بینی رفته از جهان گرچه آن روح خدا لیکن علم مهرش برپاست هنوز وتاتاریخ می نگارد چنین خواهد نگاشت:

روح ا.. برای همیشه در دل های آزادی خواهان جاودانه خواهد بود

اینیکی را بشنو همکلاسی شهیدم اگرچه برگ برگ کتابت نقش برزمین شد بوی باروت دژخیماندرفضای دانشگاه پیچید.

گل های بهاری به خزان پائیز رسیدند.اکنون خوب نظاره کن همکلاسی شهیدم من از تبار دانایی امید وزندگی بنگربنگر چگونه

اندیشه های دانش آ؛موزان وطن به بار نشسته است.///

نازبوی بازدید : 5 پنجشنبه 09 آبان 1392 نظرات (0)

نقل ازپدرشهید(احمدشاهدی)

قبل ازاین که احمدبه جبهه برود اسم یک دوچرخه را برایش نوشتم.دوهفته بعدازاین که به جبهه رفت اسمش برای دوچرخه درآمدوخبردادند که برویم آن را تحویل بگیریم،ولی احمددیگرنیامد!

وقتی وصیت نامه اش را خواندم نوشته بود من که دیگرنمی آیم وآن دوچرخه را سوارنخواهم شد ولی آنرابه یک پسریتیم بدهید.

فرداصبح آن دوچرخه را به شخصی دادم وگفتم احمد آن را اهدا کرده است به شما.هنوز که هنوز است آن دوچرخه را سوار می شود وبرایش فاتحه می فرستد.!!!

 

نازبوی بازدید : 8 یکشنبه 17 شهریور 1392 نظرات (0)

آقا جان بیا...

می گویند روزی که بیایی زمین از دو پهنا باز می شود وعشق دوری به معشوق برسد ودیگر عاشق٬ عاشق نباشد.چراغ ها راخاموش کنید بگذارید از تاریکی به آسمان نگاه کنم وببینم که آسمان چه زیباست وقتی که اوبیاید زیباتر هم می شود وعالم دگرگون.

 

می ترسم روزی بیایی که عکس من در صفحه سفر کرده ها باشدودیگر نتوانم بنویسم وحرف های ناگفته ام برای همیشه در این قلب پنهان بماند وکسی ادامه سرود قلبم رانشنود پس کمکم کن نوشته هایم را باقلبی صاف بنویسم.

ای سبزترین موعود راهی نمانده تاسرودن آخرین ترانه انتظار٫نیمه شبهای نیایش رابه عشق تو به قامت می ایستم و هر صبح کتاب خواب رابه عشق روی تو می بندم و فصل روز رمان زندگی را با (اللهم ارنی الطلعة الرشیدة)آغاز می کنم و به شوق رویشی دوباره امید بر زندگیم می افشانم چرا که آمدنت را باور دارم و به تقدس همین باور است که هر جمعه دروازه های نگاهم را به چراغ های انتظار آذین می بندم.

آقا جان٬تورا به حرمت مسافران جاده انتظار٬به حرمت ناله های یا" غیاث المستغیثین" بیا.بیا که قطار زندگی آنقدر سریع می گذرد که می ترسم

بلیت عمرم به سر آید

نازبوی بازدید : 3 پنجشنبه 31 مرداد 1392 نظرات (0)
دشت: شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید . نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند ! مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند ! *تانک : یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... ! یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم . تانک، وقتی که به نزدیک رسید، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه، اسلحه ها را آماده کردیم . احمد، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد، می خندید . داد زدم : احمد ! گفت : نترسید، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 11
  • کل نظرات : 3
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 414
  • کدهای اختصاصی